توی مسیر برگشت به دوستی که همراهم بود گفتم یکی از آرزوهام دیدن استاد محمود دولت آبادی هست. گفت "کاری نداره که. میخوای هماهنگ کنم بری سر کلاسش؟" بهت زده و گیج و ویج نگاهش کردم. گفتم واقعا میشه؟؟ گفت چرا نمیشه؟ و طی چند روز با واسطه با استاد هماهنگ شد، مجوز گرفتم و راهی تهران بودم که برم سر کلاسشون ...
سه شنبه 12 دی ماه ساعت 6:30 غروب، روز و ساعتی که ایشان رو دیدم. از سر کوچه و با لبخند به سمت ما اومدن و من جدید بودم. باهام دست دادن و لبخند زدن!!! شلوار و کاپشن مشکی داشت. پلیور، شال گردن و کلاه کج زرشکی!
در آتلیه رو باز کردن و رفتیم داخل. یه آتلیه نقاشی بود که ظاهرا متعلق به برادر خانوم استاد دولت آبادی هست. رفتیم داخل و دختر دیگه ای که اونجا بود، پالتو و روسریشو در آورد و آویزون کرد. خلاصه که اونقدر جو صمیمی و خودمونی بود که حسم مثل وقتی بود که میرم خونه ی پدربزرگم.
هزینه ای برای اون دوره ی شاهنامه خوانی در نظر نگرفتن. موقعیت مکانی جلسات هم مال خودشون هست. تازه شیرینی تر هم خریده بودن که ما با چای بخوریم!! :دی یعنی یه آدم کاملا متواضع و دلنشین!
ها ها ها! چای می خورد و سیگار می کشید و شاهنامه می خوند!
آخر کلاس که بچه ها رفته بودن توی حیاط سیگار بکشن (!!!)، استاد به من گفتن "چیکار می کنی؟" گفتم ارشد مشاوره دارم و کار میکنم و ... بعد یهو گفتن شمارتو بگو داشته باشم. یعنی چشمام گرد شده بود و واقعا برام باورکردنی نبود که خیلی ساده و راحت برام میس کال انداختن که شمارشون رو داشته باشم!!
این در حالی بود که وقتی توی کوچه منتظر بودیم و استاد هنوز نیومده بودن، یکی از بچه ها به ایشون زنگ زد که بدونیم چه زمانی میرسن و من اون لحظه با کمی حالت غبطه به این فکر میکردم که حتما خیلی وقته استاد رو میشناسن که شمارشون رو دارن. نمیدونستم که این مرد اینقدر رها و دوست داشتنیه ...
خلاصه که یکی از آرزوهام تیک خورد و اساسی هم تیک خورد. همیشه فکر میکردم شاید شانس بیارم و روزی توی سمیناری که ایشون سخنرانی دارن، بتونم شرکت کنم و ببینمشون ولی سه شنبه ی پیش در فاصله ی یک متریشون نشستم و شاهنامه خوندم :)
1149...برچسب : نویسنده : tinak بازدید : 157