1147. استاد دولت آبادی!!!

ساخت وبلاگ
سه شنبه 12 دی ماه رو هرگز فراموش نخواهم کرد. حکایت از اونجایی شروع شد که روز چهارشنبه 6 دی ماه به یک مراسم شعرخوانی در کرج رفتیم که مدیریتش با دکتر رشید کاکاوند بود و من از دیدن آقای دکتر کاکاوند از نزدیک و همصحبتی با ایشان خیلی خیلی خوشحال بودم. روی ابرا بودم در واقع!!

توی مسیر برگشت به دوستی که همراهم بود گفتم یکی از آرزوهام دیدن استاد محمود دولت آبادی هست. گفت "کاری نداره که. میخوای هماهنگ کنم بری سر کلاسش؟" بهت زده و گیج و ویج نگاهش کردم. گفتم واقعا میشه؟؟ گفت چرا نمیشه؟ و طی چند روز با واسطه با استاد هماهنگ شد، مجوز گرفتم و راهی تهران بودم که برم سر کلاسشون ...

سه شنبه 12 دی ماه ساعت 6:30 غروب، روز و ساعتی که ایشان رو دیدم. از سر کوچه و با لبخند به سمت ما اومدن و من جدید بودم. باهام دست دادن و لبخند زدن!!! شلوار و کاپشن مشکی داشت. پلیور، شال گردن و کلاه کج زرشکی!

در آتلیه رو باز کردن و رفتیم داخل. یه آتلیه نقاشی بود که ظاهرا متعلق به برادر خانوم استاد دولت آبادی هست. رفتیم داخل و دختر دیگه ای که اونجا بود، پالتو و روسریشو در آورد و آویزون کرد. خلاصه که اونقدر جو صمیمی و خودمونی بود که حسم مثل وقتی بود که میرم خونه ی پدربزرگم.

هزینه ای برای اون دوره ی شاهنامه خوانی در نظر نگرفتن. موقعیت مکانی جلسات هم مال خودشون هست. تازه شیرینی تر هم خریده بودن که ما با چای بخوریم!! :دی یعنی یه آدم کاملا متواضع و دلنشین! 

ها ها ها! چای می خورد و سیگار می کشید و شاهنامه می خوند!

آخر کلاس که بچه ها رفته بودن توی حیاط سیگار بکشن (!!!)، استاد به من گفتن "چیکار می کنی؟" گفتم ارشد مشاوره دارم و کار میکنم و ... بعد یهو گفتن شمارتو بگو داشته باشم. یعنی چشمام گرد شده بود و واقعا برام باورکردنی نبود که خیلی ساده و راحت برام میس کال انداختن که شمارشون رو داشته باشم!!

این در حالی بود که وقتی توی کوچه منتظر بودیم و استاد هنوز نیومده بودن، یکی از بچه ها به ایشون زنگ زد که بدونیم چه زمانی میرسن و من اون لحظه با کمی حالت غبطه به این فکر میکردم که حتما خیلی وقته استاد رو میشناسن که شمارشون رو دارن. نمیدونستم که این مرد اینقدر رها و دوست داشتنیه ...

خلاصه که یکی از آرزوهام تیک خورد و اساسی هم تیک خورد. همیشه فکر میکردم شاید شانس بیارم و روزی توی سمیناری که ایشون سخنرانی دارن، بتونم شرکت کنم و ببینمشون ولی سه شنبه ی پیش در فاصله ی یک متریشون نشستم و شاهنامه خوندم :)

1149...
ما را در سایت 1149 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tinak بازدید : 157 تاريخ : سه شنبه 16 بهمن 1397 ساعت: 12:21