1150

ساخت وبلاگ

از پنجره ی اتاقم کاملا میتوانستم ببینمش. همان روبرو بود. خانه ای یک طبقه با سنگ مرمر سفید، حیاط و چند درخت قدیمی که از نرده های سفید دورتادور حیاط به بیرون سرک کشیده بودند. از همان خانه های خوشحال قدیمی که هنوز پنجره های آهنی داشنتد و با درب پارکینگ اتومات بیگانه بودند. پنجره های سفید با شیشه های برفی که هر وقت باز میماندند، پرده های توری سفید را میدیدی که با هر وزش باد، به این سو و آن سو پرواز می کردند. 

به راحتی میشد پدربزرگ و مادربزرگ پا به سن گذاشته ای را تصور کرد که غروب های تابستان حیاط را آب و جارو می کردند، روی تخت چوبی زیر درخت ها قالیچه ای می انداختند، بساط سماور، قوری، استکان های شاه عباسی و تنقلات به راه می کردند و انتظار رسیدن بچه ها و نوه ها را می کشیدند. 

خانه حصار داشت. از همان حصارهای نامرئی قدیمی. ضد غم، ضد غصه، ضد دغدغه و حال خراب. وارد که میشدی تو بودی، چشمان براق مادربزرگ و خنده های از ته دل پدربزرگ.

حال خوب

حال خوب

حال خوب

دیروز با چند ماشین سنگین آمدند، از رویش رد شدند و تکه هایش را نیز جمع کردند و بردند. خانه ی قدیمی آن سوی کوچه هم رفت که جایش را به بلندمرتبه ای دلخراش و دوست نداشتنی واگذار کند ..

1149...
ما را در سایت 1149 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tinak بازدید : 168 تاريخ : سه شنبه 16 بهمن 1397 ساعت: 12:21